.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۵۲۲→
~ دیــانــآ ~
نگاهم روی ماه ثابت بود...روی تنها نقطه مشترکم با ارسلان!...حالا که همه چیز غیر مشترک شده،تنها نقطه مشترک همین ماهِ توی آسمونه!
تنها چیزی که دلم بهش خوش شده...همینه!من دارم جایی رو میبینم که ارسلانم نگاهش می کنه...
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت وتازه شد!
کجاست؟...داره چیکار می کنه؟...حالش خوبه؟...کنار شقایق خوشبخته؟...خوش حاله؟داره می خنده.نه؟!...راحتی ارسلان وخوشبختیش از همه چیز مهم تره!من به خاطر خوشبخت بودن اون رفتم...مهم نیست که دیگه ندارمش،که دیگه تو ذهنش نیستم وحتی واسه یه لحظه بهم فکر نمی کنه...ارسلان احساس خوشبختی کنه،انگار منم خوشبختم...لبخند تلخی روی لبم نشست...
پلاک گردنبندو توی مشتم گرفته بودم و حتی واسه یه لحظه رهاش نمی کردم...
تو این هشت ماه،وقتی تنهاییا وغصه هام به اوج می رسید ومن ودلتنگ می کرد،به این پلاک پناه میاوردم...پلاکی که با لمسش،یه آرامش عجیب تو تمام وجودم رخوت می کنه...آرامشی که توی این یادگاری هست،برام قابل لمسه!...
حالا من از ارسلان سه تا یادگار بیشتر ندارم!...این پلاک...قاب عکسی که از خونه اش دزدیدم...و خاطراتش!...
با همیناست که دارم لحظه به لحظه این زندگی بی هدف ومی گذرونم...
هشت ماه گذشته...اما من به این زندگی وتنهایی عادت نکردم!دست خودم نیست...وقتی فکرم پیش ارسلانه،چطور می تونم به همچین زندگی عادت کنم؟...زندگی کردن توی همچین وضعیتی کار ساده ای نیست اما به خاطر ارسلان تحمل می کنم...
ارسلان...خوشبختیت برام مهمه...مهم تراز احساس وقلب خودم!...با قلبم بی رحم شدم و اهمیتی بهش نمیدم.این روزا دارم بدون احساس زندگی می کنم تا تو با احساس ترین زندگی رو داشته باشی...اما...یه چیزی هست که نمی تونم انکارش کنم...یه چیزی که می خوام یواشکی به گوشت برسه...
قطره اشکی روی گونه هام چکید...پربغض زمزمه کردم:
- گاهی...یواشکی خواب تو را می بینم...یواشکی نگاهت میکنم...صدایت میکنم...و پنهانی دلم برای نگاه
خاصت تنگ می شود!...بین خودمان باشد...اما من...هنوز تو را...یواشکی دوستت دارم!...
تقه ای به در اتاق خورد که باعث شد به خودم بیام واشکم وکنار بزنم.
صدام وصاف کردم وبالحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:بله؟
در باز شد وعمه طوبی وارد اتاق شد...لبخندی به روم زد ومهربون گفت:غذا آماده اس دیاناجان...بیا سرمیزشام عزیزم!
طوری که از دیدش پنهون بمونه،صورتم وپاک کردم...بغضم وفرو دادم وبه سمتش رفتم...لبخندی روی لبم نشوندم:
- بریم عمه جون...
**********
* دو هفته بعد *
تومسیر برگشت بودم...
بعداز یه روز کاری فشرده وپردردسر،حالا ساعت 6 بعداز ظهر توی خیابونای نسبتا شلوغ رشت قدم میزنم!
از قصد تاکسی نمی گیرم...با اتوبوسم نمیرم...قدم زدن برام آرامش بخشه!...هنوز این عادتم وترک نکردم...این روزا که دلم بدجوری گرفته وداغونه،همیشه مسیر برگشت و پیاده طی می کنم...به امید اینکه حتی شده واسه یه لحظه آروم شم!...
بلاخره رسیدم به کوچه ای که خونه عمه طوبی توش قرار داشت...
پیچیدم تو کوچه وبا قدم های آروم وکوتاه فاصله نه چندان زیادی رو که باقی مونده بود،طی کردم...
دوسه قدم بیشتر نمونده بود به در خونه برسم که صدایی از پشت سربه گوشم خورد ومن ومیخکوب کرد:
- دیاناخانوم...
نفسم توسینه حبس شده بود!...
این صدا آشنا...اینجا چیکار می کنه؟...آدرس من واز کجا آورده؟...یعنی این مکان امن لو رفته؟...
نگاهم روی ماه ثابت بود...روی تنها نقطه مشترکم با ارسلان!...حالا که همه چیز غیر مشترک شده،تنها نقطه مشترک همین ماهِ توی آسمونه!
تنها چیزی که دلم بهش خوش شده...همینه!من دارم جایی رو میبینم که ارسلانم نگاهش می کنه...
بغض توی گلوم دوباره جون گرفت وتازه شد!
کجاست؟...داره چیکار می کنه؟...حالش خوبه؟...کنار شقایق خوشبخته؟...خوش حاله؟داره می خنده.نه؟!...راحتی ارسلان وخوشبختیش از همه چیز مهم تره!من به خاطر خوشبخت بودن اون رفتم...مهم نیست که دیگه ندارمش،که دیگه تو ذهنش نیستم وحتی واسه یه لحظه بهم فکر نمی کنه...ارسلان احساس خوشبختی کنه،انگار منم خوشبختم...لبخند تلخی روی لبم نشست...
پلاک گردنبندو توی مشتم گرفته بودم و حتی واسه یه لحظه رهاش نمی کردم...
تو این هشت ماه،وقتی تنهاییا وغصه هام به اوج می رسید ومن ودلتنگ می کرد،به این پلاک پناه میاوردم...پلاکی که با لمسش،یه آرامش عجیب تو تمام وجودم رخوت می کنه...آرامشی که توی این یادگاری هست،برام قابل لمسه!...
حالا من از ارسلان سه تا یادگار بیشتر ندارم!...این پلاک...قاب عکسی که از خونه اش دزدیدم...و خاطراتش!...
با همیناست که دارم لحظه به لحظه این زندگی بی هدف ومی گذرونم...
هشت ماه گذشته...اما من به این زندگی وتنهایی عادت نکردم!دست خودم نیست...وقتی فکرم پیش ارسلانه،چطور می تونم به همچین زندگی عادت کنم؟...زندگی کردن توی همچین وضعیتی کار ساده ای نیست اما به خاطر ارسلان تحمل می کنم...
ارسلان...خوشبختیت برام مهمه...مهم تراز احساس وقلب خودم!...با قلبم بی رحم شدم و اهمیتی بهش نمیدم.این روزا دارم بدون احساس زندگی می کنم تا تو با احساس ترین زندگی رو داشته باشی...اما...یه چیزی هست که نمی تونم انکارش کنم...یه چیزی که می خوام یواشکی به گوشت برسه...
قطره اشکی روی گونه هام چکید...پربغض زمزمه کردم:
- گاهی...یواشکی خواب تو را می بینم...یواشکی نگاهت میکنم...صدایت میکنم...و پنهانی دلم برای نگاه
خاصت تنگ می شود!...بین خودمان باشد...اما من...هنوز تو را...یواشکی دوستت دارم!...
تقه ای به در اتاق خورد که باعث شد به خودم بیام واشکم وکنار بزنم.
صدام وصاف کردم وبالحنی که سعی می کردم عادی باشه گفتم:بله؟
در باز شد وعمه طوبی وارد اتاق شد...لبخندی به روم زد ومهربون گفت:غذا آماده اس دیاناجان...بیا سرمیزشام عزیزم!
طوری که از دیدش پنهون بمونه،صورتم وپاک کردم...بغضم وفرو دادم وبه سمتش رفتم...لبخندی روی لبم نشوندم:
- بریم عمه جون...
**********
* دو هفته بعد *
تومسیر برگشت بودم...
بعداز یه روز کاری فشرده وپردردسر،حالا ساعت 6 بعداز ظهر توی خیابونای نسبتا شلوغ رشت قدم میزنم!
از قصد تاکسی نمی گیرم...با اتوبوسم نمیرم...قدم زدن برام آرامش بخشه!...هنوز این عادتم وترک نکردم...این روزا که دلم بدجوری گرفته وداغونه،همیشه مسیر برگشت و پیاده طی می کنم...به امید اینکه حتی شده واسه یه لحظه آروم شم!...
بلاخره رسیدم به کوچه ای که خونه عمه طوبی توش قرار داشت...
پیچیدم تو کوچه وبا قدم های آروم وکوتاه فاصله نه چندان زیادی رو که باقی مونده بود،طی کردم...
دوسه قدم بیشتر نمونده بود به در خونه برسم که صدایی از پشت سربه گوشم خورد ومن ومیخکوب کرد:
- دیاناخانوم...
نفسم توسینه حبس شده بود!...
این صدا آشنا...اینجا چیکار می کنه؟...آدرس من واز کجا آورده؟...یعنی این مکان امن لو رفته؟...
۱۴.۳k
۰۷ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.